نمایش جزئیات

روضه حضرت رقیه سلام الله علیها شب سوم محرم ۱۴۰۰ حاج مهدی رسولی

روضه حضرت رقیه سلام الله علیها شب سوم محرم ۱۴۰۰ حاج مهدی رسولی

یک روز جمعه عصر پاییز،دلم گرفت از این زمونه
خسته بودم از غمِ روز و خسته تر از بغضِ شبونه

میون این شهرِ پُر از کاخ،همه وجودم شده بود خاک
خرابه بودم، وسطِ مَردم پست،میونِ حاکمای ناپاک

تو شهری که رو منبراشم، لعن علی میگن همیشه
باید که نامش هم بشه شام، انگاری اصلاً صبح نمیشه

خدا خدا کردم که شاید، یکی بیاد تنها نمونم
بیشتر ازاین میونِ این شهر، بی حال و بیصدا نمونم

دیروز دیدم شلوغِ انگار، شلوغ تر از همیشه شد شام
یه عده رفتن سمتِ ساعات، یه عده هم رفتن رویِ بام

چشمام رو چرخوندم و دیدم، مهمونام از سفر رسیدن
چه مهمونایی همه خسته، با دسته بسته قد خمیدن

یه کاروانِ خسته اومد، یه کاروان که غرقِ آه بود
یه کاروان که نرسیده، ناله و ماتمش به راه بود

قافله ی زنان و اطفال، فقط یه آقا پیششون بود
اونم که از طناب و زنجیر، رو دست و پاش پُر از نشون بود

سئوالی تویِ ذهنمِ که، هنوز واسم بی دلیله
فکر میکنم با خودم آخه، کجان بزرگایِ قبیله

*شب اولی که اومدن خسته بودن، اما صبح این نامردا، اهل کاروان رو یه جایی می بردن، شب دوباره بر می گردوندن…*

نامردا اهلِ کاروان رو، نمی دونم کجا می بردن
ولی وقتی که بر میگشتن، آب و غذایی نمی خوردن

خلاصه شب شد و رسید، اما خواب مگه به چشمام می اومد
یکی همش با گریه می گفت، دیدی چه حرفایی بهم زد؟

یکی می گفت: پاهامُ عمه، نمی تونم زمین بذارم
یکی می گفت: از بس که سرده، چند شبِ که خوابی ندارم

یکی می گفت: دلم شکسته، از بس من رو مسخره کردن
یکی می گفت: خسته ام از اینکه، به حال و روزِ من میخندن

یکی یه گوشه تک و تنها، دو دستش رو گهواره کرده
میگه: تو کاسه آبِ می دونستی؟ بچه ام دیگه بر نمیگرده

اما یکی با بقیه فرق داشت، سر رویِ دیوارا میذاشته
می ترسیدش گم شه دوباره، از عمه چشم بر نمیداشته

یه دختری که تویِ دستاش، انگاری رزقِ آسمون بود
نشونه ی خدا بود اما، رو صورتش کلی نشون بود

تو یکی از این شبا بود، که دخترِ با گریه پا شد
می گفت: دیگه بابامُ میخوام، شهر پر از سر و صدا شد

می گفت: الان بابامُ دیدم، گذاشت سرش رو رویِ شونم
عمه دیگه سر اومده صبر، خدایی دیگه نمیتونم

هی با خودش میگفت: که بابا، گفته به من که بر میگرده
قول داد میاد دنبالم امشب، خدایی خیلی دیر كرده

*چنان گریه ای می کرد، تمام شهر رو زد بهم،اعلامِ جنگ کرد به همه، نصف شب خرابه رو ریخت بهم…*

خوابِ یه شهر رو گریه اش انداخت، خرابه کرد رو سرِ این شام
یه عده یهویی حمله کردن، گفتن: کی گفت: بابامُ میخوام؟

*عمه اومد جلو، گفت: کارش نداشته باشید، الان آرومش میکنم…اینقدر بهش بر خورده بود دخترِ حسین، بلند شد، گفت: چی میگید؟ من بابامُ میخوام… باباتُ میخوای؟*

یه طبقی جلوش گذاشتن، که بویِ خون ازش می اومد
بچه سَرِ باباشُ تا دید، هی گریه کرد، هی خودشُ زد

چند دفعه باباشُ صدا کرد، بعد یهو ساکت شد و خاموش
صدا از هیچ کس نمی اومد، انگاری دیگه رفته از هوش

نگاهِ نیمه بازِ دختر، هنوز به چشمای بابا بود
حرفایِ دختر پدریشون، با چشم بود و بیصدا بود

پای درد و دلِ دخترت بشین، با لبِ پاره میخونم برات
لُکنَتَم داره اذیت میکنه، روضه با اشاره میخونم برات

با سر اومدی به دیدنم ولی، هیچ کجا بابا نمیآد اینطوری
گریه ی زیادمُ بُرید، نفسم بالا نمیآد اینطوری

اینطوری دستِ من و گره زدن، دستایِ عمه رو بستن اینطوری
سَرِ تو نمی تونم بغل کنم، آخه دستمُ شکستن اینطوری

وقتی که شبا تویِ تب میسوزم، لرزه به تنم می اُفته اینطوری
بعضی موقع ها یهویی بابایی، سر رو گردنم می اُفته اینطوری

بعد اون که رفتی بی خداحافظی، کارِ من سوز و گدازِ اینطوری
نمیشه که خوب ببینمت بابا، با چشی که نیمه بازِ اینطوری

تو بگو کجایِ دنیا یه گُلُ، میکنن از رویِ ساقه اینطوری
تو چه جوری افتادی از رویِ اسب؟ افتادم من از رویِ ناقه اینطوری

بعد اون شب که تو صحرا گم شدم، دیگه خم شد قامتِ من اینطوری
یکی در میون زد سیلی بهم، ضربه زد تو صورتِ من اینطوری

.